نوشته شده توسط : كريم شريفي

مرد مسنی به همراه پسر ۲۵ ساله‏اش در قطار نشسته بود.در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد.به محض شروع حرکت قطار پسر ۲۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد.

دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس می کرد فریاد زد : “ پدر نگاه کن درختها حرکت می کنند ” مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد.
کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک بچه ۵ ساله رفتار می کرد، متعجب شده بودند. ناگهان پسر دوباره فریاد زد: ” پدر نگاه کن دریاچه ، حیوانات و ابرها با قطار حرکت می کنند.” زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه می کردند.
باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید. او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد:” پدر نگاه کن باران می بارد،‌ آب روی من چکید. زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند : “‌چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمی کنید؟!”
مرد مسن گفت: ” ما همین الان از بیمارستان بر می گردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی می تواند ببیند!!!

نتیجه اخلاقی "ما نباید بدون دانستن تمام حقایق نتیجه‏ گیری کنیم"



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 716
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

به هنگام بازديد از يک بيمارستان روانى، از روان‌ پزشک پرسيدم :
شما چطور مي‌فهميد که يک بيمار روانى به بسترى شدن در بيمارستان نياز دارد يا نه؟
روان‌پزشک گفت : ما وان حمام را پر از آب مي‌کنيم و يک قاشق چايخورى، يک فنجان و يک سطل جلوى بيمار مي‌گذاريم و از او مي‌خواهيم که وان را خالى کند!!!
من گفتم: آهان! فهميدم. آدم عادى بايد سطل را بردارد چون بزرگ‌ تر است!
روان‌پزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زير آب وان را بر مي‌دارد... شما مي‌خواهيد تختتان کنار پنجره باشد؟!!

********
1.راه حل هميشه در گزينه هاي پيشنهادي نيست!!!
2.در حل مشکل و در هنگام تصميم گيري هدفمان يادمان نرود . در حکايت فوق هدف خالي کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پيشنهادي !!!
3.همه راه حل ها هميشه در تير رس نگاه نيست...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1111
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩی ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ.

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺍﺳﺐ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﯾﮏ ﮔﻠﻪ ﺍﺳﺐ ﺑﺮﮔﺸﺖ .

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﭼﻪ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ!

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﺳﺒﻬﺎ ﺭﺍ ﺭﺍﻡ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺍﺳﺐ ﺑﺰﻣﯿﻦ ﺧﻮﺭﺩ ﻭ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺖ.

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﭼﻪ ﺑﺪﺷﺎﻧﺴﯽ !

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟

ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﮊﺍﻧﺪﺍﺭم ها به ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﻨﮓ ﺑﺮﺩﻧﺪ ﺑه غیر ﺍﺯ ﭘﺴﺮ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺶ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ .

ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﻋﺠﺐ ﺧﻮﺵ ﺷﺎﻧﺴﯽ !

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﮔﻔﺖ: ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ؟؟
----

ﺣﺎﻻ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻫﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ "ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ " ﺍﺳﺖ .

ﭘﺲ ﺑﺎﺯﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺣﺎﻝ ﺷﺎﮐﺮ ﻭ ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭ ﺑﻮﺩ .
ﭼﻮﻥ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭ ﺳﺨﺘﯿﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻣﯿﮑﺸﯿﻢ، ﺩﺭﯾﭽﻪ ﺍﯼ نباﺷﺪ ، ﺑﺮﺍﯼ ﺩﯾﺪﻥ ﻭ ﺣﺲ ﮐﺮﺩﻥ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ؟؟

ﺑﺎﺯﻡ ﺍﺯﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮم
ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﻣﺸﮑﻼﺕ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﺑﺎشه ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ؟
ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﻣﻌﻠﻮﻡ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﻣﺎ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺯﯾﺒﺎ ﺭﻭﯼ ﻟﺒﺎﺵ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﻭ ﻣﻮﺟﺐ ﺩﻟﮕﺮﻣﯽ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯿﻪ، ﺩﻟﺶ ﭘﺮ ﺍﺯ ﻏﻢ ﺳﻨﮕﯿﻨﯿﻪ ﮐﻪ ﺣﺘﯽ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻪ ﺑﺎﺯﮔﻮ ﮐﻨﻪ؟؟
--
ﭘﺲ ﺑﯿﺎييم !
ﺑﺪﻭﻥ ﻫﯿﭻ ﭼﺸﻢ ﺩﺍﺷﺘﯽ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺎﻧﻪ ﺣﺮﺍجِ ﻣﺤﺒﺖ ﮐﻨﯿﻢ .
--
ﭼﻮﻥ ﺍز كجا معلوم...



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 727
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد و پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد...
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت : متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم و اکنون، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم ...
پدر با عصبانيت گفت : آرام باشم؟! اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟!!
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده ميگويم : از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم ، شفادهنده يکی از اسمهای خداوند است ...
پزشک نميتواند عمر را افزايش دهد ! برو و برای پسرت از خدا شفاعت بخواه ، ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و امید خدا ...
پدر زیر لب غرغر کنان گفت : نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است!!!
عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد : خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد ...
و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد !
پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت : چرا او اينقدر متکبر است؟! نمیتوانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟!
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثه ی رانندگی مرد... وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد ، با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند...
هرگز کسی را قضاوت نکنيد چون شما هرگز نميدانيد زندگی آنان چگونه است و چه بر آنان ميگذرد يا آنان در چه شرايطی هستند ...


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 633
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
گویند شیخ ابو سعید ابوالخیر چند درهم اندوخته بود تا به زیارت كعبه رود.
با كاروانی همراه شد و چون توانائی پرداخت برای مركبی نداشت پیاده سفر كرده و خدمت دیگران میكرد. تا در منزلی فرود آمدند و شیخ برای جمع اوری هیزم به اطراف رفت ... در زیر درختی مرد ژنده پوشی با حالی پریشان دید از احوال وی جویا شد و دریافت كه از خجالت اهل و عیال در عدم كسب روزی به اینجا پناه اورده است و هفته ای است كه خود و خانواده اش در گرسنگی بسر برد ه اند... چند درهم اندوخته خود را به وی داد و گفت برو . مرد بینوا گفت : مرا رضایت نیست تو در سفر حج در حرج باشی تا من برای فرزندانم توشه ای ببرم. شیخ گفت حج من ، تو بودی و اگر هفت بار گرد تو طواف كنم به زانكه هفتاد بار زیارت آن بنا كنم...


سخن روز : ای قوم به حج رفته کجایید کجایید - معشوق همین جاست بیایید بیایید



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 967
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی ، تمام دنیا رو گرفته بود. یکی از سربازان به محض این که دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند .
مافوق به سرباز گفت : اگر بخواهی می توانی بروی ، اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی
حرف های مافوق اثری نداشت، سرباز به نجات دوستش رفت. به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند
افسر مافوق به سراغ آن ها رفت، سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به دوستش نگاه کرد و گفت :من به تو گفتم ممکنه که ارزشش را نداشته باشه، دوستت مرده! خود تو هم زخم های عمیق و مرگباری برداشتی
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت
منظورت چیه که ارزشش را داشت!؟ می شه بگی؟
سرباز جواب داد: بله قربان، ارزشش را داشت، چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود، من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم.
اون گفت: " جیم .... من می دونستم که تو به کمک من می آیی

خیلی وقت ها در زندگی ارزش کاری که می خواهی انجام بدی بستگی به این داره که چه طور به مساله نگاه کنی
جسارت داشته باش و هرآن چه را قلبت می گوید انجام بده
اگر به پیام قلبت گوش نکنی، ممکن است بعد ها در زندگی دچار پشیمانی شوی.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 904
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شد و برمی گشت!
پرسیدند : چه می کنی ؟
پاسخ داد : در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم !
گفتند : حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است و این آب فایده ای ندارد!

گفت : شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ، اما آن هنگام که خداوند می پرسد : زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی؟

پاسخ مید
هم : هر آنچه از من بر می آمد!...



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 831
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

شاهزاده خانمی بود که علاقه بسیاری به لباس داشت. او تعداد زیادی لباس زیبا در جنس، طرح و رنگ مختلف داشت. هر یک از این لباس‌ها منحصراً برای او طراحی و دوخته شده بود. شاهزاده خانم یک تیم ماهر از خیاطان مخصوص خود داشت.
یک روز شاهزاده به سرخدمتکار خود گفت: «بیشتر لباس ‌های من از قسمت سرآستین دست راست، لکه‌دار و کثیف می‌شوند. فقط سرآستین راست بعضی از لباس‌هایم تمیز باقی می‌مانند. تعجب می‌کنم که چرا این گونه است؟»
سرخدمتکار هم از این موضوع بسیار تعجب کرده بود. او تصمیم گرفت تمام لباس‌هایی که سرآستین راست‌شان کثیف نمی‌شد را بررسی کند تا علت را بیابد. او از تمام خیاط‌ها پرس و جو کرد تا سرآخر دریافت که تمام این لباس‌ها توسط یک خیاط خاص دوخته شده‌اند.
سرخدمتکار خیاط را احضار کرد. خیاط دختری بود که از این احضار سخت نگران شده بود که مبادا خطایی کرده باشد.
سرخدمتکار به دختر گفت: «شاهزاده خانم می‌گویند لباس‌هایی که تو می‌دوزی، سرآستین راست‌شان هنگام غذا خوردن کثیف نمی‌شوند در حالی که در تمام لباس‌های دیگر کثیف می‌شوند. علت چیست؟»
خیاط گفت: «علت این است که دست راست شاهزاده یک اینچ از دست چپش کوتاه‌تر است. بنابراین من آستین راست را یک اینچ کوتاه‌تر می‌دوزم. با این کار، آستین اضافه ندارد و به پایین آویزان نمی‌شود.»
سرخدمتکار ابرویی بالا انداخت و دختر را نزد شاهراده برد و از او خواست که هر دو دست شاهزاده را مقابل او اندازه بگیرد. دختر اندازه دستان را گرفت و واقعاً یک اینچ اختلاف وجود داشت. تنها این خیاط به این تفاوت توجه کرده بود!
برای انجام کار خوب و باکیفیت باید به همه جزئیات توجه کرد.



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 662
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

اگرواقعاًاورادوست داری احساسات راابرازکن!
------------------------------------------------------
پسرجوان پس ازمدت هاازمنزل خارج شد.بیماری روحی اورامکدّرکرده بودوحالابااصرارمادرش به خیابان آمده بود.ازکنارچندفروشگاه گذشت .ویترین یک فروشگاه بزرگ توجه اورابه خودجلب کردوواردشد.دربخشی ازفروشگاه که مخصوص موسیقی بودچشمش به دخترجوانی افتادکه فروشنده آن قسمت بود.فروشنده دختری بودهم سن وسال خودش ولبخندمهربانی برلب داشت.لبخندآن دختربه نظرپسر زیباترین چیزی بودکه به عمرخوددیده بود!دخترنگاهی به اوکردوپرسید:«می توانم کمکتان کنم؟»
دریک نگاه دروجودش علاقه ای رانسبت به اواحساس کردوپرسیدولی هیچ عکس العملی ازخودنشان نداد.دخترلوح راگرفت وباهمان لبخندگفت:«میل داریداین رابرایتان کادوکنم؟»
وبدون این که منتظرجواب شودبه پشت ویترین رفت وچندلحظه بعدببستۀ کادوپیچ شده رابه پسرداد.پسرجوان باکادویی که دردست داشت به خانه رفت وازآن روزبه بعدهرروزبه فروشگاه می رفت ویک لوح می خریدوذخترنیزلوح راکادومی کردوبه اومی داد.پسربارهاخواست علاقۀ خودرابه فروشنده جوان ابراکندولی نتوانست.مادرش که متوجه تغییررفتارپسرشده بود،علت این پریشانی راازاوجویاشد.وقتی کتوجه علاقۀ اوشد،پیشنهادکردکه این موضوع رابه خوددختربگویدونظراوراهم بپرسد،ولی پسرنپذیرفت.اوهربارکه می خواست بادخترصحبت کندنمی توانست وفقط باخریدیک لوح خار ج می شد.
بیماری جوان کم کم شدیدترمی شدواونمی توانست علاقه اش رابه دخترابرازکند.یک روزبه فروشگاه رفت .فقط شماره تلفنش راروی کاغذنوشت وروی ویترین گذاشت وخارج شد!وروزبعددیگربه فروشگاه نرفت.
چندروزگذشت ودخترازنیامدن پسرتعجب کردوبه یادشماره تلفن افتادوبامنزل پسرتماس گرفت.مادرپسرجوان گوشی رابرداشت ووقتی متوجه شدکه اوهمان دخترفروشنده است،باگریه گفت:«تودیرتماس گرفتی!پسرمن دوروزپیش ازدنیارفت.»
دختربسیارمتأثرشدوازمادرنش انی اش راپرسیدتااوراببیند.وقتی به منزل پسررسیدازمادرش خواهش کردکه اتاق پسرراببیند.دراتاق پسرانبوهی ازلوح های موسیقی روی هم چیده شده بودکه کادوی آنهابازنشده بود!مادریکی ازکادوهارابازکردوباتعجب داخل آن یک یادداشت دیدکه رویش نوشته بود:«توپسرمؤدب وباشخصیتی هستی واگرمایل باشی می توانیم باهم یک فنجان قهوه بخوریم.»
یادداشت ازطرف دخترفروشنده بود.مادربسته بعدی رابازبازکردوبازهم همان یادداشت!
مادرگفت:«پسرم،به توگفته بودم که اگرواقعاًاورادوست داری احساسات راابرازکن وبگذاربداندکه احساسی نسبت به اوداری.ممکن است اوهم به توعلاقه مندباشد.»
(سباستین لومان)



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 795
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

روزی یک زوج، سي امين سالگرد ازدواجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ٣٠ سال حتی کوچکترین اختلاف و مشاجره اي با هم نداشتند. تو این مراسم سردبیرهای روزنامه های محلی هم جمع شده بودند تا راز خوشبختیشونو بفهمن.

سردبیر میگه: آقا واقعا باور کردنی نیست؟ یه همچین چیزی چطور ممکنه؟

مرد میگه: بعد از ازدواج برای ماه عسل رفتيم به يك روستاي خوش آب و هوا . اونجا برای اسب سواری، دو تا اسب مختلف انتخاب کردیم. اسبی که من انتخاب کرده بودم خوب بود. ولی اسب همسرم به نظر یه کم سرکش بود.

سر راهمون اسب ناگهان پرید و همسرم رو از زین انداخت. همسرم خودشو جمع و جور کرد و به پشت اسب زد و گفت :"این بار اولت بود"بعد از چند دقیقه دوباره همون اتفاق افتاد. این بار همسرم نگاهی با آرامش به اسب کرد و گفت:" این بار دومت بود"‌و بعد سوار اسب شد و راه افتادیم.

وقتی که اسب برای سومین بار همسرم رو انداخت؛ همسرم خیلی با آرامش تفنگشو از کیف در آورد و با آرامش شلیک کرد و اون اسب رو کشت. سر همسرم داد کشیدم و گفتم : " چیکار کردی روانی؟دیوونه شدی؟
همسرم زد به شونه ام گفت این بار اولت بود!



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 1374
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 بهمن 1394 | نظرات ()