نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

وطن


زمانی عاشق شده بود که هنوز نه زبان بلد بود و نه به درستی میدانست که کجا و برای چه آمده. ولی زمانی فهمید، که هم زبان بلد بود و هم می دانست که کجا و به چه منظور آمده. او حتی درک کرده بود که مردم این سرزمین به چه زبانی، در کجا، چگونه و به چه منظور عبادت می کنند. دیگر به رنگ موهایش هم توجهی نداشت و با آنکه آخرین روز آخرین هفته سال بود، منتظر تبریک هیچ یک از هموطنانش نبود.

پس از پوشیدن کت مشکی، نگاهی به آینه کرده بود و متوجه شده بود که چهره اش هیچ شباهتی به عکس شناسنامه اش ندارد. برای شرکت در مراسم پایان سال از خانه خارج شد. شناسنامه اش را در اولین سطل زباله انداخت و دیگر هیچگاه به زبان مادری صحبت نکرد!


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 859
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

شهر مرزی

با اینکه بیش از ده روز از پایان جنگ گذشته بود، ولی هنوز جشن و سرور در شهر کوچک مرزی به حدی بود که تشخیص روز دهم با روزی که صلح آغاز شده بود، بدون کمک تقویم مشکل بود. آرایشگاهها اصلاح مو را برای سربازان با پنجاه درصد تخفیف و اصلاح صورت را رایگان انجام می دادند و رستورانها میزهایی که مملو از دسرهای مقوی بود را در کنار درب خروج تدارک دیده بودند. تمام اهالی شهر کوچک، شاد و پر جنب و جوش بودند. حتی (عمو مهربون) که محبوب تمام بچه های شهر بود و تا چند روز دیگر هشتاد سالش تمام می شد، عصا را کنار گذاشته بود و صورتش را هر روز می تراشید و مثل همیشه- چون کسی را نداشت- تمام حقوق باز نشستگی اش را صرف خرید شکلات برای بچه ها می کرد. هنگام عصر، تقریبا همه شهروندان با لباسهای مرتب و زیبا، در تنها میدان کوچک شهر برای جشن جمع شده بودند. این جشن کوچک، برنامه ای بود که طی این چند روز، هر روز پیاده می شد. حتی خانواده هایی که سربازی از دست داده بودند، یا هنوز از سربازشان بی خبر بودند نیز در این جشن کوچک عمومی شرکت می کردند. زمان زیادی نگذشته بود که عمو مهربون با جیب های پر از شکلات از راه رسید و چون هیچ بچه ای را توی میدون ندید، متعجب شد و شروع کرد به پرس و جو. به پدر یا مادر هر یک از بچه ها که می رسید سراغ بچه ها را می گرفت و تنها پاسخی که دریافت می کرد این بود که "بچه ها تو کلیسا پیش مادر ماری هستند" برای همین تصمیم گرفت که به کلیسا برود. ولی اهالی شهر که می دانستندبچه ها مشغول چه کاری هستند، تصمیم گرفتند که مانع از رفتن او شوند و بهترین راهی که پیدا کردند استفاده از نقطه ضعف عمو مهربون بود. برای همین به پیرمرد بیچاره گفتند "اگه دلت برای مادر ماری تنگ شده دیگه چرا بچه ها رو بهانه می کنی؟" و پیرمرد که دوست نداشت آخر عمری بهانه ای دست اهالی شهر بدهد، از رفتن به کلیسا صرفنظر کرد.

کلیسا که بزرگترین بنای شهر بود، بالای نزدیک ترین تپه کنار شهر قرار داشت و مسیر مارپیچی به عرض یک درشکه، مستقیم به در کلیسا می رسید. هیچ کس نمی دانست که چرا کلیسا را کمی دورتر از شهر و یا چرا بالای یک تپه درست کرده اند. ولی چون بنای زیبای کلیسا -که به لطف مادر ماری همیشه تمیز و زیبا بود- از همه جای شهر دیده می شد، همه راضی و خوشحال بودند. داخل کلیسا، مادر ماری و بچه ها مشغول آماده کردن سالن برای مراسم فردا (یکشنبه) بودند ولی این مراسم کمی با هفته های گذشته فرق داشت. بچه ها با اجازه از مادر ماری و جمع آوری پول که چند ماهی طول کشیده بود، تصمیم گرفته بودند تا برای عمو مهربون، بعد از مراسم کلیسا، جشن تولد هشتاد سالگی بگیرند. برای همین همه بچه ها با دقت حرفهای مادر ماری را اجرا می کردند و آرزو می کردند که کارها هر چه زودتر تمام شود تا بخوابند و بتوانند در مراسم فردا شاد و سرحال شرکت کنند.

مادر ماری که زنی حدودا هفتادودو ساله بود بعد از عمو مهربون، بزرگترین ساکن شهر مرزی بود. ولی از نظر اعتبار و مردم داری رتبه اول را داشت. او تنها کشیشی بود که سعی به فراموشی دوران جوانی نداشت و از تفریحات جوانیش به نیکی یاد می کرد. حتی عکس هایی از دوران جوانیش را که با دوستان دوره تحصیل در دبیرستان انداخته بود، بزرگ کرده بود و به دیوار اتاقش که پشت کلیسا قرار داشت آویزان کرده بود و هرگاه که دختر یا پسر جوانی به دیدنش می رفت، از هر عکس خاطره ای تعریف می کرد.

مادر ماری علی رقم گفتارش، که همیشه دم از جوانی و سر زندگی می زد، پیر شده بود و زود خسته می شد برای همین به بچه ها گفت "آفرین بچه ها، به کارتون ادامه بدین تا من یه سر به اتاقم بزنم و برگردم. فقط مواظب باشین کتابا زمین نیفتن" بعد دستی به سر دخترک مو طلایی زیبایی که شش ساله به نظر می آمد کشید و از در پشت کلیسا خارج شد. وقتی به در اتاقش رسید، یاد نامه ای افتاد که باید ماه گذشته می رسید و هنوز نرسیده بود. برای همین تصمیم گرفت که سری به صندوق پست بزند. مادر ماری جز نامه ای که به طور مرتب دو هفته به دو هفته می آمد و خود او به مامور پست سفارش کرده بود که بجای آدرس نامه، آن را به کلیسا بیا ورد، نامه دیگری نداشت ( او در طی خد متش در این کلیسا تنها یک نامه دریافت کرده بود که خبر کشته شدن تنها فرزندش در جنگ بود) ولی نگران بود، چون آن نامه ها هم چند هفته ای بود که نیامده بودند. وقتی صندوق پست را باز کرد، نامه ای دید که برای خودش آمده بود و چیزی از فرستنده روی نامه نوشته نشده بود. نامه را به اتاقش برد و روی میز انداخت و مشغول نوشیدن قهوه شد. هیچ تمایلی به باز کردن نامه نداشت چون منتظر هیچ کس و هیچ چیز نبود. ولی بعد از اتمام کارهای مربوط به نظافت و تزیین کلیسا، قبل از خواب پاکت را باز کرد. داخل پاکت نامه ای بود که یک کوپن ارتش جهت سوار شدن به قطاربه آن سنجاق شده بود. نامه از طرف پسر معلم شهر بود که بعد از جنگ هیچ کس خبری از او نداشت. او از مادر ماری خواسته بود که به کسی چیزی نگوید و در اولین فرصت به دیدن او برود و توضیح داده بود با کوپنی که همراه نامه است می تواند تا شهر مرکزی بیاید و در ایستگاه قطار نشانی سربازی را داده بود که مسئول رساندن افراد به خوابگاه است. مادر ماری با وجود شوق فراوانی که برای دیدن پسر آقای معلم داشت، تصمیم گرفت که تا پایان مراسم تولد بهترین دوستش که بچه ها عمو مهربون صدایش می کردند، صبر کند. روز یکشنبه، بعد از مراسم، کیف دستی کوچکی را که از شب قبل آماده کرده بود، برداشت و فقط به عمو مهربون گفت "من برای یه کار شخصی می رم شهر مرکزی. اگه تا فردا بر نگشتم، مراقب کلیسا باش عمو پرسید "اتفاقی افتاده؟ می خوای منم باهات بیام؟" مادر لبخندی زد و گفت "نه. تو مراقب کلیسا باشی من راحتترم"

مادر ماری که حرفهای زیادی برای گفتن به سرباز جوان داشت، تمام مسیر کلیسا تا ایستگاه قطار را مانند دیوانه ها با خودش حرف زد. "حا لا چه جوری بهش بگم؟کاش از همون اول بهش می گفتم. ولی نه، تو جبهه آمادگیشو نداشت. اصلا الانم بهش نمیگم، ولی نمیشه، دیگه باید بدونه". در تمام طول سفر با خودش فکر می کرد و جملاتش را پس و پیش می کرد ولی قبل از اینکه ترتیب مناسبی پیدا کند، به شهر مرکزی رسید و به کلی افکارش در هم ریخت. بعد از پیاده شدن از قطار، از چند نفر سراغ سربازی را گرفت که مسئول رساندن افراد به خوابگاه ارتش بود و همه بلا استثناء گفتند "داخل سالن، سمت چپ، میز اطلاعات ارتش"
وقتی وارد سالن شد، به راحتی میز اطلاعات را پیدا کرد. رفت جلوی میز و سلام کرد. ولی چون با لباس شخصی بود مورد توجه قرار نگرفت و دوباره گفت.
- سلام پسر جون.
سربازی که پشت میز بود سرش را بالا گرفت و گفت.
- سلام خانم، بفرمایید؟
- من می خوام برم خوابگاه ارتش.
- لطفا چند دقیقه بنشینید تا بقیه هم بیایند. در ضمن هنوز راننده هم نیامده.
مادر ماری که هنوز تصمیم نگرفته بود چطور سر صحبت را باز کند، نشست و در فکر فرو رفت. آنقدر غرق افکارش بود که حتی متوجه جمع شدن خانواده سربازان و آمدن راننده نشد. تا اینکه سربازی گفت.
- خانم، مگه شما منتظر سرویس خوابگاه نبودین؟
- بله.
- اون آقا راننده سرویسه، برین دنبالش.
مادر ساک دستی کوچکش را برداشت و به دنبال راننده راه افتاد. هر چه زمان جلوتر می رفت، افکارش پریشان تر می شد و گفتگو با سرباز جوان برایش مشکل تر . زمانی که به خوابگاه رسیدند، راننده به او گفت.
- مادر ماری شما هستین؟
- بله.
- پس لطفا پیاده نشین، سرباز شما تو این خوابگاه نیست.
مادر ماری که اصلا سر حال نبود، سری تکان داد و دوباره سر جایش نشست. افکار پریشانش حتی اجازه ندادند که از خودش بپرسد "چرا اون تو این خوابگاه نیست؟!" بیش از پنج دقیقه نگذشته بود که راننده ایستاد و گفت:
- بفرمایید، سرباز شما اینجاست. داخل سالن سوال کنید تا شما رو ببرن پیشش.
مادر ماری چشمانش ضعیف بود ولی با نگاه اول، علامت بالای در ورودی را تشخیص داد. با سرعت پیاده شد و داخل سالن شد و از اولین پرستاری که دید، سراغ پسر معلم را گرفت. پرستار او را به اتاقی برد. مادر ماری که بغض گلویش را گرفته بود سعی داشت تا خودش را شاد و سرزنده جلوه دهد ولی با دیدن پسرک، دانه های اشک از گوشه چشمان آبی اش که هنوز هم خوش رنگ و زیبا بودند، سرازیر شدند. سرباز که متوجه ورود کسی به اتاقش شده بود، تمام حواسش را جمع کرد تا شاید متوجه شود که چه کسی وارد اتاق شده. برای مدتی همه ساکت بودند تا اینکه سرباز شروع به سخن گفتن کرد "کسی نیست که بگه چه خبره؟" پرستار نگاهی به مادر انداخت و چون متوجه شد که او هنوز قادر به سخن گفتن نیست. به سرباز گفت "مادر ماری به دیدن شما اومدن"
"اوه، سلام مادر ماری. اگه هنوز ایستاده اید، بفرمایید بشینید"
مادر ماری بی آنکه چیزی بگوید آرام به سمت صندلی که کنار او بود رفت و نشست. پرستار لبخندی زد و گفت "خوب بهتره که من تنهاتون بذارم. اگه با من کاری داشتین من تو اتاق آخر سالن هستم مادر ماری"

- چرا چیزی نمی گی مادر ماری؟ از شهر مرزی چه خبر؟ اوضاع کلیسا چطوره؟
مادر ماری که عینکش را برداشته بود و داشت با دستمال مخصوصش چشمانش را پاک می کرد گفت:
- همه چی خوبه. امروز صبح برای عمو مهربون، توی کلیسا جشن هشتاد سالگی گرفتیم.
- خوبه، خوشحالم که هنوز زندس.
- آره، زنده و سرحال. تازه از زمان صلح عصاشم کنار گذاشته.تو چطوری؟ کی بر می گردی؟
- نمی دونم. هر وقت که خوب بشم حتما میام. اینجوری دوست ندارم بیام.
- چشات چی شده؟
- هیچی، فقط دیگه نمی بینن.
- چرا؟
- دیگه چراش مهم نیست. جنگ بود مادر، شوخی که نبود.
- من خوب می دونم جنگ چیه. همین جنگ تنها فرزند منو هم از من گرفت.
- خیلی متاسفم مادر ماری، شما مگه بچه هم داشتین؟ چرا به کسی چیزی نگفته بودین.
- چه فرقی می کنه؟ مردم که جز ترحم کار دیگه ای نمی تونن بکنن، می تونن؟، نه می تونن مانع جنگ ها تو دنیا بشن، نه می تونن پسر من و چندین و چند نفر دیگه رو که تو جنگ ها از بین می رن، زنده کنن.
- نمی دونم که باید خوشحال باشم از اینکه همسر و خانواده و فرزند داشتین یا باید ناراحت باشم که فرزندتون رو تو جنگ از دست دادین.
این بار مادر ماری آنچنان اشک می ریخت که سرباز جوان هم
متوجه اشک ریختن او شد.
- چرا گریه می کنی مادر ماری؟ چیز بدی گفتم؟ منو ببخشید.
- نه پسرم، می دونی تو خیلی شبیه پسر منی، البته اون از تو بزرگتر بود ولی وقتی خبر مرگشو خوندم، هم سن الان تو بود. همیشه دعا می کردم که تو به سرنوشت اون دچار نشی.
- ناراحت نباش مادر، نه تنها پسر شهیدت، بلکه من و تمام جوونای دیگه که میومدیم تو کلیسا و به درسات گوش میدادیم فرزندان تو هستیم. دختر و پسر فرقی نمی کنه، ما همه فرزندان تو هستیم. من که شمارو مثل مادر خودم دوست دارم برای همین هم هست که به شما گفتم تا به دیدنم بیاین.

مادر ماری که تحت تاثیر حرفهای پسرک قرار گرفته بود، کمی سر حال شد و لبخندی زد. تا شاید او هم بتواند کمی سرباز جوان را شاد کند. ولی وقتی سرش را بلند کرد!.... او فراموش کرده بود. پسرک نا بینابود و لبخند او را نمی دید. مادر ماری که هنوز سعی می کرد تا به غمی که بر قلبش سنگینی می کرد، بی محلی کند. برای بار دوم لبخند صدا داری زد و خوشبختانه پسرک فهمید و برای بی جواب نگذاشتن لبخند مادر، او هم –به رسم تمام نابینایان جهان- در حالی که انگار به تابلوی بالای سر مادر ماری لبخند می زند، لبخندی زد و ادامه داد.
- راستی مادر از کلاسای درس کلیسا گفتم، یاد ماریا افتادم. ماریای پارچه فروش. اون چطوره؟ خوبه؟ یه ماهه که برایش نامه ننوشتم.
پسرک کلاسهای درس را بهانه کرده بود. او در تمام لحظات به یاد یا بود. ماریای پارچه فروش. اون اصلا مادر ماری را برای همین به آنجا دعوت کرده بود. دعوت کرده بود تا در مورد ماریا صحبت کند.
- این صندلی، صندلی چرخ داره! مگه پاهاتم......؟
- آره مادر. جنگه دیگه. ماریا......ماریا چطوره؟
مادر ماری که سعی داشت تا جایی که می شد، بحث را عوض کند گفت:
- روی صندلیت لکه خونه بذار برات پاکش کنم.
- نه نه. این کارو نکن مادر.
- برای چی؟
- شما اول از ماریا برام بگین، بعدش بهتون می گم.
مادر ماری کمی مکث کرد. ولی بالاخره تصمیم گرفت تا از ماریا بگوید، از ماریای پارچه فروش
- هنوز تو مغازه باباش کار می کنه. باباش گفته هر سربازی که تا یه سال بعد ازدواج کنه یه قواره کت و شلواری بهش کادو می ده.
- چه خوب. هنوز تو کلاسای کلیسا میاد؟ تو نامش نوشته بود که کلاسا دیگه اون شور و حال سابق رو نداره.
- درست گفته، میاد، ولی واقعا دیگه کلاسا مثل قبل نیست. خوب دیگه، من که گفتم حالا تو از صندلیت بگو، چرا نباید این لکه ها رو پاک کنم؟
- می دونی مادر، من خیلی حرفا دارم که می خوام بهت بگم، خیلی چیزا هست که باید بدونی. ولی نمی دونم از کجا شروع کنم. می دونی مادر، هر چی که باشه من تو جنگ بودم. جنگم جنگه،شوخی که نیست. اگه راستشو بخوای..... می دونی مادر ماری، چشمامو که دیدی؟
پاهامم که..... تازه فقط پاهام که نیست، کمرمم..... مادر دکترا از من قطع امید کردن. شاید یه ماه دیگه، شایدم یه سال دیگه. معلوم نیست.ولی....ولی می دونی، من از الان یه مرده حساب می شم. دیگه بهتره که تو شهر نیام. بهتره که ماریا، ماریای پارچه فروش، منو با این وضع نبینه. من که دیگه چه بخوام چه نخوام نمی تونم اونو ببینم. بهتره که دیگه هیچکس منو نبینه.حتی پدر و مادرم. تو هم بهشون چیزی نگو. بذار از من همون خاطرات قبل رو داشته باشن. بذار از من به عنوان همون جوونی که مرتب و آراسته تو کلاسای کلیسا شرکت می کرد یاد کنن. اینجوری بهتره مادر. ولی از شما خواهش می کنم که با ماریا، با اون دختر زیبای بزاز، صحبت کنید، کمکش کنید. نذارید اون زیاد عذاب بکشه. اون شمارو قبول داره. به حرفتون گوش می ده،بهش دلداری بدین.هنوز جوونه می تونه با کس دیگه ای ازدواج کنه و زندگی خوبی داشته باشه. درست نیست که من بیام به شهر و یه چند وقت مایه عذابش بشم. اگه فکر کنه من تو جبهه مردم، بهتر می تونه با این موضوع کنار بیاد تا اینکه بدونه من مدتی با این رنج و سختی زندگی کردم تا بمیرم.
اما درباره این لکه های خون. مادر ماری با دقت نگاه کن ببین که اسمی کنارشون نوشته شده؟"
- آره، کنار هر لکه یه اسم هست و یه تاریخ.
- درسته پرستار می گه اولین سربازی که روی این صندلی داشت خودشو برای مرگ آماده می کرد، این کار رو کرده. اون اسمشو نوشته و با خون خودش امضاء کرده و از پرستار خواسته که تاریخ فوتشو، وقتی که مرد، کنارش بنویسه. سربازای بعدی که روی این صندلی نشستن به این کار ادامه دادن تا امروز. مادر من نفر چندم می شم؟
مادر ماری دیگه فقط غم در دل نداشت،احساس نفرت هم اضافه شده بود. نفرت از جنگ و خونریزی. نفرت از بانیان جنگ.
- نفر هفتم می شی. سرباز سربلند شماره هفت
- خوبه ، هفت عدد خوبیه. میشه اسم منو اضافه کنی مادر؟ دوست ندارم پرستار این کار رو بکنه.
- باشه پسرم.
- مادر تاریخشو بزن آخر همین ماه.
- از کجا می دونی؟!
- مادر، من تو جنگ بودم، جنگ جنگه، خیلی چیزا به آدم یاد می ده.
مادر ماری دستش می لرزید و دندانهایش از خشم صدا می دادند. با این حال قلمی برداشت و مشغول نوشتن شد. پسر معلم شهر آخرین سربازی بود که روی صندلی می نشست و جا برای یادداشت و امضاء سرباز آخر زیاد بود برای همین مادر ماری نوشت:

سرباز سربلند کشور
خادم با اخلاص کلیسای شهر مرزی
سرباز شماره هفت
هفتمین مسافر
پسر معلم شهر مرزی

بلند شد و قلم را در گوشه ای گذاشت. پیشانی پسرک را بوسید و خیره به سربازی که روی یک صندلی چرخدار چوبی نشسته بود و با چشمان بسته اشک می ریخت، بدون خداحافظی اتاق را ترک کرد.

مادر ماری مدتی در حیاط بیمارستان نشست و فکر کرد، چند بار به طرف ساختمان رفت تا باز هم با سرباز جوان صحبت کند ولی باز برگشت و روی نیمکت فلزی جلوی بیمارستان نشست و تصمیم گرفت که دیگر با پسرک حرف نزند و نگوید که ماریا در حمله هوایی مرده است و نامه هایش به جای مغازه، به کلیسا می رفته و او به جای ماریا به نا مه هایش جواب می داده.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 652
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

داستان : مرد قهوه چی

مرد قهوه چی متوجه رفتار آشنای او شده بود، حتی از نشستن پیرمرد روی میزی که نزدیک پیشخوان بود و معمولا جز دوستان کسی از آن استفاده نمی کرد، کمی متعجب شده بود. جلو رفت و گفت:
- سلام قربان، چی میل دارین؟
- سلام، همون همیشگی لطفا
او کاملا متعجب شد و کمی فکر کرد، در عرض چند ثانیه تمام بستگان دور ، دوستان، همسایگان و حتی معلمهای دوران تحصیلش را هم دوره کرد ولی پیرمرد حتی به هیچ کدام از آنها شبیه هم نبود.- ببخشید آقا من شما رو به جا نیاوردم، همیشه چی سفارش می دادین؟! چند وقت است که به اینجا نیامدین؟! شما منو میشناسین؟!
پیرمرد هیچ عکس العملی نشان نداد، حتی به او نگاه هم نکرد ولی پس از چند ثانیه گفت:
-لطفا اشتباه منو ببخشید، آخه می دونید،شما خیلی شبیه آخرین باری هستید که من پدرتون رو دیدم، لطفا دو تا قهوه بدین،یکی تلخ، یکی شیرین.
قهوه چی جوان که موهایش زودتر از موعد جو گندمی شده بود مات و مبهوت بود، می خواست به پشت پیشخوان برود ولی پاهایش از او فرمان نمی گرفتند، می خواست چیزی بگوید، چندین و چند سوال بپرسد ولی نمی توانست. پیر مرد متوجه مکس او شد، سرش را بالا گرفت و گفت:
- یه کیک هم بیار.

رفت و مشغول آماده کردن سفارش شد، زیر چشمی به پیرمرد نگاه می کرد ولی او کوچکترین حرکتی نداشت. او که بود؟ پسرک کاملا در اندیشه فرو رفته بود، ابتدا با خود گفت که او از دوستان قدیم پدرش است، ولی سالیان درازی بود که حتی مادرش هم حرفی از پدر نزده بود چه رسد به یک پیرمرد غریبه. بعد با خود اندیشید که شاید دیوانه است، اگر نبود که برای یک نفر دو تا قهوه سفارش نمی داد، آنهم یکی تلخ ویکی شیرین. چیزهایی هم که در رابطه با پدرش گفته بود به نظرش بدیهی آمد. خوب آخه هر انسانی پدری داشته و کما بیش به او شبیه بوده.

قهوه ها را سر میز برد و بی آنکه چیزی بگوید برگشت پشت پیشخوان. پیرمرد قهوه تلخ را برداشت و کمی بو کشید و گفت:
- طوطی پدرت کجاست پسر جون؟
با شنیدن این سوال پسرک از پشت پیشخوان جلو آمد و با تعجب پرسید:
- مگه پدر من طوطی داشت؟!
پیر مرد لبخندی زد وگفت:
- درست نمی دونم، ولی فکر می کنم آخرین باری که اینجا اومدم،
یه طوطی اینجا بود. یه طوطی سفید درشت با یه تاج نارنجی رنگ.
- درسته، منظور شما شیوا ست؟شما می دونید اون طوطی مال کیه؟مال پدرم بوده؟
- پس اسمش شیواست، نه نمی دونم مال کیه.
قهوه چی جوان که حالا روی صندلی روبروی پیرمرد نشسته بود گفت:
- البته من نمی دو نم واقعا اسمش چیه. این اسمو چند تا دختر دانشجو که مشتری ما هستن روش گذاشتن. شما می دونید اسم واقعیش چیه؟شما کی هستین؟بابامو از کجا می شناسین؟
- اول بگو کجاست تا بعد. شیوا رو می گم.
- تو اتاق بالای مغازست. قبلا همیشه رو قفسه کتابا قدم میزد و با حرفاش مشتریا رو سرگرم می کرد ولی چند ماهه که اذیت می کنه، یه مدت بردمش خونه ولی با مامانم کنار نیومد برای همین گذاشتمش بالا. گناهی نداره، پیر شده دیگه.

- غذا می خوره؟ حالش خوبه؟
- آره، بد نیست، می خواین ببینینش؟
- نه دیگه این روز آخری فرصتی برای دیدنش ندارم. این کتابا چیه؟
- اینا؟ اینا کتاب نیستن.
- پس چی هستن؟
- بت زندگی من هستن.
- چرا؟
- آخه می دونین، اینا، یا نوشته یک روح سرگردانن، یا نوشته یه
انسان دیوانه.
پیرمرد لبخند زد و گفت:
- چه فرقی می کنه؟ مهم اینه که ارزش خوندن داشته باشه.
پسرک جوان به فکر فرو رفت، احساس عجیبی داشت، احساس می کرد یکی از بزرگترین مشکلات زندگیش حل شده.
- یعنی برای شما مهم نیست که کی اونارو نوشته؟
- نه،مهم نیست، چه من نوشته باشم، چه پدر تو، یا حتی خود تو.
- پس شمام شنیدین که اینارو بابای من نوشته؟ دیگه از این مذخرفات خسته شدم اولا هیچکدوم از این کتابا به نام بابای من نیست، دوما بعد از فوت پدرم چند کتاب دیگه هم چاپ شده که هیچکس از نویسندش خبری نداره. حتی ناشر میگه که نویسنده خارج از کشور زندگی میکنه.

- خوب من امروز اینجام که همه چیزو بهت بگم. منو بابات
دوستای قدیمی بودیم. بابات نویسنده خوبی بود ولی هیچکس دوست نداشت که اون نویسنده باشه حتی مامانت، (دختر خاله بابات)، که از بچگی قرار بود با هم ازدواج کنن. تو دیگه کاملا بزرگ شدی، اگه اشتباه نکنم سی سال باید داشته باشی، بهتره که همه چیز رو درباره مامان و بابات بدونی. اونا هیچ علا قه ای به هم نداشتن. بعد از ازدواج چون بابات دوست نداشت کسی ناراحت بشه، این شغل رو انتخاب کرد. ولی نویسندگی رو کنار نگذاشت و از من خواست تا داستانهاشو به اسم من چاپ کنه تا هم حرفاشو زده باشه هم کسی رو ناراحت نکرده باشه. اون حتی هزینه تحصیل منو پرداخت تا منم نویسنده بشم. تمام این کتابا نوشته پدرته .به جز پنج تای آخر که من نوشتم. حتی داستان (بانوی گران فروش) که چند ماهی بعد از فوتش چاپ شد هم نوشته اونه. من هر روز اینجا می اومدم و گپ می زدیم تا اینکه روزی دخترک مهربانی که داستانهای پدرت رو خونده بود، با زحمت زیادی تونسته بود آدرس منو پیدا کنه. منو اون مدت زیادی با هم آشنا بودیم ولی من نمی تونستم به سوالا ش جواب بدم برای همین گفتم که تمایلی ندارم تا در رابطه با داستانهام توضیحی بدم ولی اگه دوست داره می تونم کسی رو بهش معرفی کنم تا به سوالاش جواب بده. با این روش دختر زیبایی که چند ماهی هم از پدرت بزرگتر بود با پدرت آشنا شد و جمع دو نفری ما به یک جمع سه نفری تبدیل شد و پس از مدت کوتاهی، فرشته با هوش ما متوجه شد که نویسنده داستانها من نیستم و پی برد که نویسنده اصلی پدر توست. پس از سفرمن، پدرت نامه ای برایم نوشت و برام تو ضیح داد که برای اولین بار عشق رو درک کرده و تصمیم به ازدواج داره.من که کاملا از این موضوع جا خورده بودم،
برگشتم تا به پدرت کمکی بکنم. برای همین قبل از دیدن پدرت قرار ملاقاتی با دخترک گذاشتم. اونم عاشق شده بود ولی دوست نداشت که با ازدواج با پدرت، زندگی شما رو بهم بریزه برای همین آرزو کرد که کاش می شد شرایطی باشه که اون هم بتونه از سخنان پدرت لذت ببره و هم مانعی برای زندگی شما نشه. بعد از اون ملاقات دیگه کسی دخترک رو ندید و پدرت هم از دوری اون فوت کرد.
- ولی همسایه های مغازه می گفتن که پدرم بعد از دیدن شیوای سخن گو فوت کرده!
- شاید رازی در این داستان نهفته باشد پسرم ولی نکته مهم اینه که تو باید سعی کنی تا راه پدرت رو ادامه بدی، باید شروع کنی و داستان بنویسی، مثلا همین سر گذشت بابات.
- ولی چرا خودتون نمی نویسید؟
- پسرم، من وقت زیادی ندارم، در ثانی من به پدرت قول دادم که این راز رو تا پایان عمرم جایی چاپ نکنم.
پیرمرد رفت و قهوه چی جوان غذای طوطی را آماده کرد ولی طوطی سفید مرده بود. او با دیدن این صحنه به یاد حرفهای پیرمرد افتاد. قلمی بر داشت و اولین داستانش را از یک مراسم سوگواری شروع کرد که پیرزن زیبایی با شنل سفید بلند بر تن و تاجی نارنجی رنگ،حضور داشت.


:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 646
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 24 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

حکایت کوزه عسل ملانصرالدین و قاضی ملا نصر

الدین سندی داشت که باید قاضی شهر آن را تایید

می کرد اما از بخت بد او قاضی هیچ کاری را بدون

رشوه انجام نمی داد . ملا هم آه در بساط نداشت

که با قاضی شریک شود و کار تایید سند را به انجام

برساند این بود که کوزه ای برداشت و آن را پر از خاک

کرد و روی آن عسل ریخت بعد کوزه ی عسل و سند را

برداشت و نزد قاضی رفت کوزه را پیشکش کرد و

درخواستش را گفت. قاضی همین که در پوش کوزه را

برداشت و عسل را دید بی فوت وقت سند را تایید کرد

و هر دو شاد و خندان از هم خداحافطی کردند . چند

روز گذشت قاضی به حیله ی ملانصرالدین پی برد یکی

از نزدیکان خود را به خانه ی ملا فرستاد و پیغام داد

که در سند اشتباهی شده ملا به فرستاده قاضی جواب

داد از طرف من سلامی گرم به قاضی برسان و بگو

اشتباه در سند نیست در کوزه‌ی عسل است!

 



:: موضوعات مرتبط: جملات عارفانه بزرگان. , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 961
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

روزی شخص نانوایی، مردی با لباس کهنه و فقیرانه ای  را دید که به طرف مغازه‌اش می‌آید...

با خودش گفت حتما این فقیری است!

که می خواهد نانی را گدایی کند.وقتی آن مرد رسید گفت نان تمام شده،

مرد از آنجا دور شد..دوست نانوا که آن مرد را از سر

کوچه دیده بود به نانوا رسید و گفت"او را شناختی.؟نانوا گفت نه..

حتما فقیری بود که نان مجانی می خواست و من به او گفتم

نان تمام شده..دوست نانوا گفت وای بر تو..آن مرد استاد و زاهد بزرگ شهر است..

نانوا تا فهمید به سمت زاهد دوید و گفت مرا

ببخش که شما را نشناختم..و از زاهد خواهش کرد که او را به شاگردی قبول کند

زاهد قبول نکرد ولی نانوا اصرار کرد که اگر مرا به

شاگردی  قبول کنی تمام شهر را نان مجانی دهم...زاهد به خاطر شرطش او را قبول کرد...

روزی در کلاس درس نانوا از زاهد

پرسید که ای شیخ"جهنم کجاست؟

شیخ گفت جهنم جاییست که تکه نانی را برای رضای خدا ندهند و شهری را برای رضای

بنده ای نان دهند... حکایت آشنا...



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 647
|
امتیاز مطلب : 8
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
بسم الله الرحمن الرحیم

سپاس و ستایش مبدعی راست،

که سخن پاک و سخندان و سخنگوی را ابداع کرد،

با سلام خدمت تمامی شما خوبان امروز بر این ایده شدیم

به مناسبت عید قربان

نرم افزار آندرویدی قرآن مجید رو برای دانلود و

استفاده عموم شما عزیزان بصورت رایگان

در اختیار قرار دادیم..

لطفاً ما را از دعای

خوب و پرمهرتان بی نصیب نگذارید با تشکر.

 

روی گزینه download زیر کلیک کنید و فایل رو دانلود بفرمایید

 APK: القرآن الکریم   : File Name

Size : 93/12 :MB

 

 



:: موضوعات مرتبط: Android Software , ,
:: بازدید از این مطلب : 873
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 21 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

نماز اول وقت و رضا شاه (پيشنهاد ميكنم بخونيد ، خيلى زيباست) 

بربالین دوست بیماری عیادت رفته بودیم پیرمرد شیک وکراوات زده ای هم آنجاحضور داشت چند دقیقه.

بعداز ورودما اذان مغرب گفتند آقای پیرکراواتی،باشنیدن اذان ،

درب کیف چرم گرانقیمتش را بازکرد

وسجاده اش را درآورد و زودتر از سایرین مشغول خواندن نمازشد.!! 

برای من جالب بود که یک پیرمردشیک وصورت تراشیده کراواتی اینطورمقیدبه نماز اول وقت باشد

بعد ازاینکه همه نمازشان راخواندند من ازاو دلیل نمازخواندن اول وقتش راپرسیدم؟ 

و اوهم قضیه نماز ومرحوم شیخ و رضاشاه را برایم تعریف کرد...

درجوانی مدتی ازطرف سردار سپه(رضاشاه)

مسئول اجرای طرح تونل کندوان درجاده چالوس بودم

ازطرفی پسرم مبتلا به سرطان خون شده بود

و دکترهای فرنگ هم جوابش کرده بودند و خلاصه هرلحظه منتظرمرگ بچه ام بودم.!!

روزی خانمم گفت که برای شفای بچه،

مشهد برویم و دست به دامن امام رضا(ع) بشویم...

آنموقع من این حرفها را قبول نداشتم اما چون مادربچه خیلی مضطرب و دل شکسته بود قبول کردم...

رسیدیم مشهدو بچه را بغل کردم و رفتیم وارد صحن حرم که شدیم خانمم خیلی آه و ناله وگریه میکرد...

گفت برویم داخل که من امتناع کردم گفتم همینجا خوبه بچه

را گرفت وگریه کنان داخل ضریح آقارفت پیرمردی توجه ام رابه خودش جلب کرد

که رو زمین نشسته بود وسفره کوچکی

که مقداری انجیر ونبات خرد شده درآن دیده میشد مقابلش پهن بود

و مردم صف ایستاده بودند وهرکسی مشکلش را به پیرمرد میگفت

و او چند انجیر یا مقداری نبات درون دستش میگذاشت

و طرف خوشحال و خندان تشکرمیکرد ومیرفت.!

به خودگفتم ماعجب مردم احمق وساده ای داریم

پیرمرد چطورهمه رادل خوش كرده آنهم با انجیر و تکه ای نبات..!!

حواسم ازخانم و پسرم پرت شده بود و تماشاگر

این صحنه بودم که پيرمرد نگاهی به من انداخت و پرسید:

حاضری باهم شرطی بگذاریم؟ گفتم:چه شرطی وبرای چی؟

شیخ گفت :

قول بده در ازاء سلامتی و شفای پسرت یکسال نمازهای یومیه راسروقت اذان بخوانی.!

متعجب شدم که او قضيه مرا ازکجا میدانست!؟

كمی فکرکردم دیدم اگرراست بگوید ارزشش را دارد... خلاصه گفتم :

باشه قبوله و بااینکه تا آنزمان نماز نخوانده بودم واصلا قبول نداشتم گفتم:

باشه.!  همینکه گفتم قبوله آقا،

دیدم سروصدای مردم بلند شد

ودر ازدحام جمعیت یکدفعه دیدم پسرم از لابلای جمعیت

بیرون دوید ومردم هم بدنبالش چون شفاء گرفته وخوب شده بود.!!

منهم ازآن موقع طبق قول وقرارم بامرحوم "حسنعلی نخودکی"

نمازم را دقیق و سروقت میخوانم.! 

اما روزی محل اجرای تونل کندوان مشغول کار بودیم که گفتند

سردارسپه جهت بازدید درراهه و ترس واضطراب عجیبی همه جارا گرفت

چرا که شوخی نبود رضاشاه خیلی جدی وقاطع برخورد میکرد.!

درحال تماشای حرکت کاروان شاه بودیم که اذان ظهرشد

مردد بودم بروم نمازم را بخوانم یا صبرکنم بعداز بازدیدشاه نمازم را بخوانم

چون به خودم قول داده بودم وبه آن پایبند بودم اول وضو گرفتم وایستادم به نماز..

رکعت سوم نمازم سایه رضاشاه را کنارم دیدم و خیلی ترسیده بودم..!!

  اگرعصبانی میشدیاعمل منو توهین تلقی میکرد کارم تمام بود...

نمازم که تمام شد بلندشدم دیدم درست پشت سرم ایستاده،

لذا عذرخواهی کردم وگفتم :

قربان درخدمتگذاری حاضرم شرمنده ام اگروقت شما تلف شد و...

  رضاشاه هم پرسید :مهندس همیشه نماز اول وقت میخوانی!؟ گفتم :

قربان ازوقتی پسرم شفا گرفت نماز میخوانم

چون درحرم امام رضا(ع)شرط کردم  رضاشاه نگاهی به همراهانش کرد

وبا چوب تعلیمی محکم به یکی زد وگفت:

مردیکه پدرسوخته،کسیکه بچه مریضشو امام رضا شفابده،

ونماز اول وقت بخوانه دزد و عوضی نمیشه.!

اونیکه دزده تو پدرسوخته هستی نه این مرد.! 

بعدها متوجه شدم،

آن شخص زیرآب منو زده بود و رضاشاه آمده بود همانجا کارم را یکسره کند

اما نمازخواندن من، نظرش راعوض کرده بود و جانم را خریده بود.!! 

ازآن تاریخ دیگرهرجا که باشم اول وقت نمازم را میخوانم و به روح مرحوم

"حسنعلی نخودکی" فاتحه و درود میفرستم....

  (خاطره مهندس گرایلی سازنده تونل کندوان)

به اندازه ارادت به امام رضا انتشار کن التماس دعا نماز.

 



:: موضوعات مرتبط: دانستني ها , داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 691
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : شنبه 19 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

 

#إختـــــــرنــا_لكــــــــــــم

#من_طرائف_بهلول_الحكيم

وقف البهلول يوماً ينادي على طريق يمر به هارون الرشيد، فنادى يا هارون ـ وكان هارون وراء الفرسان ـ قال: من الذي ينادي؟
قالوا: بهلول المجنون.
فقال: أتعرفني يا بهلول؟
قال: نعم، أعرفك.
قال: من أنا؟
قال: أنت الذي لو ظلم أحد في المشرق وأنت في المغرب لسألك الله تعالى عنه يوم القيامة.

فبكى هارون وقال: يا بهلول كيف ترى حالي؟
قال: أعرض نفسك على آية من كتاب الله تعالى: {إِنَّ الأَبْرَارَ لَفِي نَعِيمٍ ، وَإِنَّ الْفُجَّارَ لَفِي جَحِيمٍ} الانفطار: [13 ـ 14].
قال: وأين عملي؟
قال: {إِنَّمَا يَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنْ الْمُتَّقِينَ} [المائدة: 27].
قال: وأين قرابتي من رسول الله (ص)؟
قال: {فَلاَ أَنسَابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ وَلاَ يَتَسَاءَلُونَ} [المؤمنون: 101].
قال: وأين شفاعة رسول الله (ص)؟
قال: {يَوْمَئِذٍ لاَ تَنفَعُ الشَّفَاعَةُ إِلاَّ مَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمَنُ} [طه: 109].

‼️قال: يا بهلول، مالك حاجة نقضيها لك؟
قال البهلول: نعم.
قال هارون: وما هي؟
قال: تغفر ذنوبي، وتدخلني الجنة.
قال هارون: ليس هذا بيدي يا بهلول.
قال: فلأي شيء تقول لك حاجة نقضيها؟
قال هارون: يا بهلول بلغنا إن عليك دينا فنقضيه عنك؟
قال: يا هارون الدين لا يقضى بالدين، رد أموال الناس إليهم.

قال هارون: أمرت لك برزق يدر عليك حتى تموت.
فقال: يا هارون أنا وأنت عبدان لله تعالى، أترى هو يذكرك وينساني؟ فخجل هارون من كلامه .
_________________________________________
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ



:: موضوعات مرتبط: داستانهای پند آموز , ,
:: بازدید از این مطلب : 650
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : پنج شنبه 3 مرداد 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي

زمان واریز یارانه تیر ماه 98 مشخص شد

 

یارانه نقدی خرداد 98 چهارشنبه ۲۶ تیر ماه 98 به حساب سرپرستان خانوار واریز می شود که مبلغ دریافتی برای هر یک از مشمولان همانند ماه قبل ۴۵ هزار و ۵۰۰ تومان است.

 

به گزارش خبرگزاری موج، صدو یکمین مرحله یارانه نقدی ساعت 24 روز چهارشنبه ۲۶ تیر ماه 98 به حساب سرپرستان خانوار واریز و قابل برداشت خواهد شد.لازم به ذکر است که مبلغ یارانه دریافتی هر یک از مشمولان دریافت یارانه نقدی همانند ماه‌های گذشته ۴۵ هزار و ۵۰۰ تومان است.



:: موضوعات مرتبط: زمان دقیق واریز یارانه نقدی , ,
:: بازدید از این مطلب : 759
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 24 تير 1398 | نظرات ()
نوشته شده توسط : كريم شريفي
زمان واریز یارانه اردیبهشت 98 مشخص شد

رکنا: یارانه اردیبهشت 98 روز 27 اردیبهشت ماه قابل برداشت است.

به گزارش گروه اقتصادی رکنا، نود و نهمین مرحله از پرداخت یارانه نقدی، ساعت ۲۴:۰۰ روز پنج شنبه 26 فروردین ماه به حساب سرپرستان خانوارها واریز می شود.

طبق آخرین خبرها “یارانه نقدی اردیبهشت 98 از بامداد روز جمعه 27 اردیبهشت ماه قابل برداشت است.”

مبلغ یارانه اردیبهشت 98 هر یک از مشمولان همانند ماه‌های گذشته 45.500 تومان است.

واریز سبد کالای رمضان به حساب ۲ میلیون خانوار

معاون حمایت و سلامت خانواده کمیته امداد از واریز سبد کالای نقدی به بیش از ۲ میلیون خانوار تحت حمایت این نهاد خبر داد و گفت: میانگین رقم واریزی برای خانوارهای مددجویان ۲۰۰ هزار تومان است.

فاطمه رهبر با بیان جزئیات این خبر افزود: حدود ۱,۵ میلیون خانوار مددجوی عادی کمیته امداد و۵۰۰ هزار خانوار مشمول تبصره ۱۴ از سبد کالای نقدی ماه مبارک رمضان برخوردار شدند.

وی ادامه داد: برای خانوارهای یک نفره ۱۰۰ هزار تومان، ۲ نفره ۱۵۰ هزار تومان، سه نفره ۲۰۰ هزار تومان، چهار نفره ۲۵۰ هزار تومان و پنج نفره و بیشتر ۳۰۰ هزار تومان در کارت بانکی سرپرست خانوار شارژ انجام شده است.

معاون حمایت و سلامت خانواده کمیته امداد کل مبلغ تخصیصی برای ارائه سبد کالا به مددجویان امداد را ۳۴۲ میلیارد تومان اعلام کرد و گفت: براین اساس میانگین مبلغ پرداختی به هر خانوار تحت حمایت ۲۰۰ هزار تومان است.

به گزارش سایت خبری کمیته امداد، رهبر با اشاره به اینکه در گذشته مبالغ پرداختی تنها به صورت خرید کالا امکان پذیر بود، تاکید کرد: مددجویان امداد می‌توانند علاوه بر خرید کالا از تمامی فروشگاه‌ها، وجوه واریزی سبد کالای ماه مبارک رمضان را به صورت نقدی دریافت کنند.

چه کسانی از لیست یارانه حذف می‌شوند؟

این در حالی است که طی حدود هشت سال هر مشمولی که بدون تغییر در صف دریافت یارانه نقدی بوده است تاکنون رقمی بالغ بر 4 میلیون و 459 هزار تومان یارانه دریافت کرده است.

همچنین موضوع حذف یارانه دهک‌های پر درآمد جامعه با توجه به کسری بودجه بخش هدفمندی یارانه‌ها در سال‌های اخیر چندین بار از سوی دولت مطرح شده، ولی به علت نبود بانک اطلاعاتی کامل برای شناسایی افراد با درآمد بالا دولت و مجلس نتوانسته اند اقدام موثری در این زمینه انجام دهند و در هر نوبت این امر به تعویق افتاده است، ولی در پایان سال گذشته مجلس خبر از حذف یارانه افراد با درآمد بیش از ۵ میلیون تومان درماه داده است و مشخص نیز مطرح شدن این موضوع با وجود نبود اطلاعات دقیق از حساب افراد قرار است چگونه انجام شود.

در این رابطه رحیم زارع نماینده مجلس شورای اسلامی درباره حذف ۳ دهک یارانه بگیر در سال ۱۳۹۸، گفت: ۳ دهک بالای جامعه با توجه به حساب بانکی و اموالی که به نامشان ثبت شده است شناسایی می‌شوند.

وی در ادامه افزود: افرادی که حقوق بالای ۵ میلیونی می‌گیرند و هنوز یارانه دریافت می‌کنند، افرادی که فوت شده اند و هنوز یارانه دریافت می‌کنند جز ۳ دهک خواهند بود که حذف یارانه آن‌ها در حمایت از اشتغال و تولید و حمایت از خرید تضمینی گندم و بهداشت و سلامت هزینه خواهد بود.

بر اساس این گزارش، باید منتظر بود و دید حذف دهک‌های بالای جامعه در سال جدید چه زمانی اجرایی می‌شود و با توجه به ویژگی‌های مطرح شده برای خارج کرن افراد از لیست هدفمندی یارانه‌ها چه تعداد از میزان یارانه بگیران کاسته و چه مبلغی به سبد اشتغال و تولید و حمایت از خرید تضمینی گندم و بهداشت و سلامت افزوده خواهد شد.



:: موضوعات مرتبط: زمان دقیق واریز یارانه نقدی , ,
:: بازدید از این مطلب : 684
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : پنج شنبه 25 ارديبهشت 1398 | نظرات ()